ابزار رایگان وبلاگ

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


میرزا بنویسان

 

چند روزی بود که مشغول پخت و پز بودم!

اما نه پخت غذا؛ بلکه ذهن ابوی محترم را برای خرید یک موتور نو پختیم...

توی این چند روز هر دلیلی که شما فکرش را بکنید آوردم! از مسائل کلان اقتصادی و به صرفه بودن استفاده از موتور سیکلت بجای اتومبیل گرفته تا مسائل خرد و پیش پا افتاده نظیر جوانی حقیر و مقتضیات جوانی!

بیچاره پدر که از عاقبت موتور خریدن ما خبری نداشت...

القصه، یک چک بدون مبلغ با امضای پدر را گرفتیم و رفتیم برای خرید موتور!شاید اون روز بهترین و بدترین روز زندگی من بود. از طرفی بخاطر خرید هارلی دیود سون خوشحال بودم و از طرفی بخاطر مصائب بعد از آن ناراحت...

 مثل آدمهای ندید وارد نمایشگاه شدم و اصلا نفهمیدم که چجوری چک را مبلغ زدم. تنها منتظر بودم که موتور از توی نمایشگاه بیاد بیرون و بنده باهاش قان قان کنم...

بالاخره؛ شب هجران به پایان رسید و بنده تا چشم وا کردم خود را سوار بر موتور دلخواه (البته بدون پلاک) در حال ویراژ دادن دیدم. بعد از چند ساعت دور باطل زدن درست وسط یه خیابون خلوت چشمم به ماشینی خورد که بنزین تموم کرده بود.

با وجود اینکه اصلا آدم احساسی ای نبودم اما دلم بحالش سوخت و کنار کشیدم تا براش کاری کنم.اون بنده ی خدا هم چون خیلی کنار خیابون معطل شده بود با دستپاچگی شلینگ بنزین را فرو کرد توی حلق باک موتور ما.

لامصب از رو نمیرفت! هی کشید و هی کشید تا منم از کوره در رفتم و گفتم: داداش؛خجالت نکش! پرش کن! اصلا بیا موتور هم مال شما!ما یه جوری میریم...

 

 

خلاصه فکر کنم اندازه یه لیتر بنزین توی موتور بود که دست از سر ما برداشت و دوباره یه یا علی گفتیم  و پرواز...

چند هفته ای بود که موهام خیلی بلند شده بود! با خودم گفتم بد نیست که سری به آرایشگاه بزنم! برای همین سر هارلی را کج کردم و با سرعت هر چه تمام تر رفتیم به سمت سلمانی...

از موتور که پیاده شدم کسی را دیدم که تمام عمر آرزوی دیدنش را داشتم!استاد اکبری، مدرس فیزیک دانشگاهمون. همونی که من را بخاطر نیم نمره انداخت و اون نیم نمره، من را نیم قرن از زندگی عقب انداخت.

با خودم عهد کرده بودم که ضربه اساسی به اکبری بزنم و حالا استاد گرانقدر زیر دست آرایشگر مشغول تنظیم زیر ابرو بود!!!

اول گفتم با موبایل ازش فیلم  بگیرم و کلیپش را توی دانشگاه پخش کنم! اما نه! این کار نامردی بود...

نمیدونم چی شد که دستم را مشت کردم و جلو رفتم. بیچاره هنوز مشغول تنظیم زیر ابرو بود. دیگه خون جلوی چشمم را گرفته بود و محکم با مشت توی سرش کوبیدم.

خدا این روز را برای هیچکس نیاره. از شانس بد من تیغ آرایشگر مستقیم توی چشم چپش فرو رفت و بدبخت مثل خروس سر بریده ازش خون میومد.

یهو بخودم اومدم و فهمیدم که چه غلطی کردم! شاید بهترین راه این نبود؛ اما قطعا ساده ترین راه فرار بود. مثل برق خودم را به موتور رسوندم و عین باد فرار کردم.مردم همه بسمت آرایشگاه هجوم آورده بودن تا ببینن علت داد و فریاد چیه و عده ای هم که قضیه را فهمیده بودن من را تعقیب می کردن.

تا اون ساعت سرعت 140 کلیومتر  را با موتور تجربه نکرده بودم. اما چاره ای نبود. باید خودم را یجوری توی شهر گم و گور می کردم.

حالا من بودم و یک موتور هارلی دیود و چند ماشین در تعقیب من.چند دقیقه ای بیشتر نرفته بودم که از شانس بد بنزین موتور تموم شد و ...

دو راه بیشتر نبود؛ یا باید می ایستادم و یا با پای پیاده فرار می کردم. برای اولین بار بهترین راه را انتخاب کردم و ایستادم تا بوسیله مردم، بدست پلیس بیفتم. حالا بگذریم از درگیری با افرادی که در تعقیب من بودن و خوردن یک کتک اساسی از دست آنها

 هنوز هم شور و شوق خریدن موتور بهترین خاطره ام است و خوابیدن در بازداشتگاه و پرداخت دیه چشم و گذراندن دوران کیفر بدترین خاطره ام.

الان استاد اکبری با چشم کور مشغول تدریس است و من یک دانشجوی اخراجی...

موتور هم که بنفع قانون مصادره شده و بهره ی من چند دور باطل بود و بس...

افزون بر همه ی اینها، یک سوءسابقه در پرونده ام که تا ابد از پیشانی من پاک نخواهد شد

مبهم  نوشت: نکنه فکر کردید بنده از اراذل اوباش هستم که همچین کاری انجام بدم؟

خیال نوشت: درود بر آنانی که از این داستان خیالی درس گرفتند

خلاصه نوشت:4سالگی وب بچه مرشد مبارک...

 


[ جمعه 91/4/2 ] [ 12:40 صبح ] [ راشد خدایی ] [ پامنبری ها () ]
.: Weblog Themes By rashedkhodaei :.

درباره بچه مرشد اعلی الله مقامه الشریف

پیچک